بسمه تعالی
شعر زیر از بزرگ خاندان پسندیده در تاریخ :78/11/3سروده شده است.
چه خوب بود گر من می مُردم
شما می آمدید به مزارم
سر از لحد برآرم
بگم خوش آمدی ای نگارم
دورَم ز برِت ای گل گلشن چه نویسم
من مور ظعیفم به سلیمان چه نویسم
ترسم که قلم شعله کشد و نامه بسوزد
من دل پُر خون به غریبون چه نویسم
زرد زردم چه زعفرانی سرَ دست
آبمَ ندهند که ز وقت آبم بگذشت
آبم ندِهنِ که وقت جون دادن شد
افسوس ک عمرم در غریبی بگذشت
زرد، زردم چه زعفرانی پُودهِ
غم های تو را من خورده ام بیهوده
بعد صد سال بر سر خاکم گذری
مردم همه گویند این یار فلانی بوده
روزی که فلک از تو بریده است مرا
هیچ کس لب پر خنده ندیده است مرا
بس ک غم هجران تو را بردل دارم
من دانم و اون خدایی که آفریده است مرا
امروز ز فراغ تو من نشسته ام به کنج تنهایی
ز نا بودن تو من بمردم چرا نمی آیی
من ز دوری تو صبری نمی توانم کرد
نه تو به دیدن این دل شکسته می آیی
همه میگن یار تو سیاهِ
سیاهیش به دلم همچون ماهِ
نمی توان به سیاهی عیب گیری
که مرکب بر خط قرآن سیاهِ
بس که رفتم به غریبی وطن از یادم رفت
بس که خاموش نشستم سخن از یادم رفت
بلبل بودم دور چمن میگشتم
سایه زلف تورا دیدمُ اون چمن از یادم رفت .